سما جون سما جون ، تا این لحظه: 14 سال و 9 ماه و 24 روز سن داره
زهرا جون زهرا جون ، تا این لحظه: 20 سال و 6 ماه و 17 روز سن داره

روزمره های دخترانم

ته ران ...

بعد کلی اینور اونور شدن بالاخره سه شنبه 21 ام خرداد زاهی تهران شدیم تا بتونیم کمی پیش خاله جون باشیم ... پرواز آن تایم انجام شد سما جون کلی تو هواپیما دلبری کرد و کلی حرف زد دایم میگفت " وان تو  تری فر تشکر تشکر ... دخترِ ما داریم  (: تازه سه دوست حدودا ده برابر سن خودش هم پیدا کرد (: ... ساعت 1 و ده دقیقه مهراباد  بودیم ... عمو اومده بودن دنبالمون و حدود 2 رسیدیم خونه ...خاله جون اومد و ناهار خوردیم و کمی خواب ... عصر یه زنگ زدم خونه خاله فاطمه و قرار شد 5شنبه اونجا باشیم ... شب رفتیم پارک و سما جون اینا کلی بازی کردن ... چهارشنبه :  صبح خاله حون رفت سر کار و من و مامانی مشغول تمیز کاری  بعد بساط ناهار و عصر چون خ...
31 خرداد 1392

تابستون نکو از اولش پیداست ... (:

سلامممم گلهای من آخر هفته به خاطر مشکلی که داشتیم نفهمیدم چطوری گذشت امیدوارم خیر باشه ... توکل به خدا... و اما ... این چند روز عمو جواد آقا از سرچشمه اومدن طبس و 5شنبه شب خونه بی بی جون بودیم واسه آش و عمه جان هم برای شنا اومده بودن ... یه چند ساعتی با عمو نشستیم و رفتیم یه سر از بابایی بزنیم که نبودن ... اومدیم خونه که بعد چند مین دوباره رفتم دنبال خاله و رفتیم بیمارستان واسه دیدن خانم داداش خانم عمو جان که در انتظار نی نی بودن ... که صبح جمعه یه نی نی ناز تو بغلشون بود ... وایییییییی که دلم خواست زودتر نی نی خاله رو بغل کنم ... جمعه بسیار معمولی گذشت ... امروز صبح رفتم آتلیه و بالاخره اینقدر گیر دادم تا عکسهای آتلیه سما سال 90 پیدا ...
18 خرداد 1392

امروزززززززز ....

صبح آبجی رو بردم کلاس سفال ... بعد هم تو رو بردم آموزشگاه ، قرارِ فردا برین سرزمین عجایب ... بعد رفتم بالاخره تلسم عکسای آتلیه رو شکستم ... اما یه سریش پیدا نشد موندم تا فردا برم دعوای اساسی ... دیر شده بود و رفتم دنبال آبجی ... بعد اومدیم دنبال شما ... استارت آموزش آبجی رو هم زدیم قرار شد فونیکس 1- 3 رو واسش فشرده بذارن و بفد از 4 ادامه بدی قرار شد 1شنبه و 2 شنبه بری خصوصی درست بدن ... ظهر خیرِ سرمون اومدیم بدرازیم که مگه وروجکها گذاشتن ... گفتیم بهتر است بلند شویم و به کارهای منزل برسیم ... سما جون بازار شامی درست کرده بودن که باعث کانتکت میان من و ایشان شد ... بازار شام به سطل زباله منتقل شد و سما با چشمانی گریان در صدد معذرت خواهی ... ...
13 خرداد 1392

...

گرگ شده اند اینروزها... کافی است سر به زیر باشی با بره اشتباهت میگیرند خیز برمیدارند برای دریدنت... -------------------------------------------------------------------- خالق من بهشتی دارد، نزدیک، زیبا و بزرگ؛ و دوزخی دارد، به گمانم کوچک و بعید؛ و در پی دلیلیست که ببخشد ما را ... دکتر علی شریعتی ------------------------------------------------------------------- آنگاه که غرور کسی را له می کنی، آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران می کنی، آنگاه که شمع امید کسی را خاموش می کنی، آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا را نادیده می گیری ، می...
12 خرداد 1392

خاطره ...

روستای خور ، شبی مه رفتیم خونه دوست بابایی هنر دست دخترا زهرا جون در جشن الفبای کلاس اول ، جایزه به خاطر رتبه یک حفظ قرآن و جشن روز چهرشنبه پایان سال که زهرا جون و مینا واسه دوستاشون نمایش اجرا کردن   ...
11 خرداد 1392

جلسه ...

دیروز عصر کمی بهتر شدم و بعد اینکه حسابی حیاط رو از گزند خاک و خاشاک نجات دادم ، اومدم و یه چای دبش ، قند پهلو زدم و راهی آریانا شدم (: اونم پیاده ... محور جلسه راجع به تصمیم گیری واسه تابستون بود و برنامه تعطیلات ، که دو گزبنه داشتیم یا صبح 9نیم تا 12 یا عصر سه روز در هفته جلسات 1ونیم ساعته ... که همه متمایل به صبح بودن ... من مونده بودم از یه ور آقا جان میگن 8 ماهه رفتی و الان وقت استراحتِ ، اما مربی ات نظرش اینه که فاصله نیوفته بهتره ... که من مشکلم فقط تایم رفتنمون به تهران بود که اونم حل شد اون موقع شما ترم 2b، فونیکس 2 هستی ...که قرار شد واست فوق العاده بذارن چون ازت خیلی راضی ان ...فدات بشم که محبوب همه مربی ها هستی ... ...
7 خرداد 1392

م مثل مریض ... یه مامان مریض ...

هر روز بعد اینکه ساعت 6 نیم واسه رفتن آبجی بیدار میشم دیگه نمیخوابم ... صبحونه رو آماده میکنم واگه آقا جان خواب باشن منتظر تا بیدار بشن و صبحونه بخوریم ...آگه شیفت باشن منتظر برای اومدن و صبحونه بعد بیدار کردن سما جون و آماده کردنش و بردنش به آکادمی زبان ... دیروز هم بعد رفتن سما جون و آقا جان ، ناهار گذاشتم و آماده شدم برم شهرداری ملاقات با آقای شهردار " ب " ، ساعت 10 وقت ملاقات داشتم و من ساعت 10 مین به 10 اونجا بودم ... و طبق معمول که در همه جا وقت خیلی ارزش داره 35 مین از 10 گذشته بود که وارد اتاق شدم و قبل من هم یه عده با اصطلاح بانو !!!!!!!!!!!!!!!! تو اتاق بودن که واسه رفع مشکلی که گویا آسفالت خیابون بود حسابی همشون.... نگم ...
6 خرداد 1392

پنج شنبه ... جمعه ... + روز پدر

دیروز صبح ساعت 10 وقتی زهرا جون رفت کلاس سفال گری من و سما جون هم رفتیم برای کارهای دکوراسیون ، کلی واسه اش توضیح دادم اما باز هم میگه نمیشه ، اینجوریه ؛ اونجوریه ... موکول شد به اینکه من یه نمونه سه بعدی واسش ببرم ... بعد رفتیم دنبال آقا جان که فیزیوتراپی بودن ، بعد رفتیم دنبال آبجی کارهای سفال اش رو دیدم ... احتمالا اولین نمایشگاه از کارهاشون رو بعد اتمام کلاس بزارن ... آقا جان شبکار بودن زهرا جون عصر رفت  کلاس بسکت و من و سما هم رفتیم امامزاده ... بعد هم بابایی . مامانی رو دیدیم که دخترا رفتن با اونا خونه و من هم با هانیه و نجیبه رفتم بازار واسه خرید کادو واسه آقا جان تا 10، نیم بود که رسیدم خونه بابایی تبریک و ... آخر ...
3 خرداد 1392

ناخوانده ...

روزمون با اولین شیفتهای آقا جان شروع شد اول ماه جدید و برنامه های جدید آقا جان ... تا ظهر تو خونه موندم و قرار بود که عصر برم واسه برنامه نهایی دکوراسیون اتاق دخترا ... اما مامانی زنگ زدن و گفتن بریم خور ( خرو ) ، دوست بابایی زنگ زدن و دعوت کردن بریم باغشون منم بدم نیومد بریم و راهی شدیم یه خونه باغ با صفا که خیلی خوش گذشت  این شد که مهمان ناخوانده شدیم ... ساعت 10 برگشتیم کلی اکسیژن ذخیره کردیم تو راه دخترا خوابیدن ... و من مشغول دیدن تی وی ... و کلنجار رفتن با این دکوراسیون و تصمیم برای انتخاب بهترین ...
1 خرداد 1392
1